فقط عشق به او.... اگر یادتان بود و باران گرفت، دعایی به حال بیابان کنید..... چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, :: 13:3 :: نويسنده : اشناست
ساقیا برخیز و درده جام را خاک بر سر کن غم ایام را ساغر می بر کفم نه تا ز بر برکشم این دلق ازرق فام را
ادامه مطلب ... چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : اشناست
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ادامه مطلب ...
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محملها به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند جوانان سعادتمند پند پیر دانا را حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, :: 18:45 :: نويسنده : اشناست
یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, :: 18:43 :: نويسنده : اشناست
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد گفتم که ماه من شو گفتا اگر بر آيد
گفتم ز مهروزان رسم وفا بياموز گفتا ز ماهرويان اين کار کمتر آيد گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آيد گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کاو بندهپرور آيد گفتم دل رحيمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن بر آيد گفتم که بر خيالت راه نظر ببندم گفتا که شبرو است او از راه ديگر آيد گفتم خوشا هوايی کز باغ حسن خيزد گفتا خنک نسيمی کز کوی دلبر آيد گفتم زمان عشرت ديدی که چون سر آيد گفتا خموش حافظ کاين غصه هم سر آيد
صفحه قبل 1 صفحه بعد آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پیوندهای روزانه پيوندها
نويسندگان |
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |